0 نظر

پاسخ

گناه را نباید به گردن دیگری انداخت

حتی به اجر هزار و یک شب قصه گویی

لحظه ای هم درنگ نشد در مرگ شهرزاد

شهریار بودن را بپذیر

انجام قصه تکراری بود

ادامه مطلب »
0 نظر

واسطه

دستم بوی تنت را گرفته
دستش بوی تنت را می داد
تنها پیوند ما دستی است
که آخرین پیوند ما را گسست

(6 شهریور90)
ادامه مطلب »
0 نظر

جنون

ناچشیده جرعه ای از جام او -
عشق بازی می کنم با نام او
ادامه مطلب »
0 نظر

خزان

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت -
برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم
ادامه مطلب »
0 نظر

مرور

یادت می آید؟ دلدارم بودی
ادامه مطلب »
0 نظر

پشت پا


هر کجا رفتی پس از من/
محفلی شد از تو روشن/
یاد من کن/
یاد من کن/
هرکجا دیدی به بزمی/
عاشقی با لب گزیدن/
یاد من کن /
یاد من کن /
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد /
وندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد /
چون بشد آهسته شمعی کنج آن کاشانه روشن /
تا رسد یاری به یاری تا فتد دستی به گردن /
یاد من کن /
یاد من کن /
یاد من کن /
یاد من کن /
ادامه مطلب »
0 نظر

ناگفتنی

گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری بر گزیده ام که مپرس

ادامه مطلب »
0 نظر

اسیر

می خوام از دست دو از پنجره فریاد بکشم

طعم بی تو بودن و از لب سردت بچشم

نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم

مثل سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم

ادامه مطلب »
0 نظر

کابوس

چهار روز پیاپی، یا بهتر؛ چهار شب پیاپی. رویا بودی و کابوس شدی و اشک بودی و ترس شدی و امید بودی و هراس شدی و زندگی بودی و مرگ شدی.

ادامه مطلب »
0 نظر

درویش

می دونستی که خاک فرش من رفتی نموندی

ادامه مطلب »
0 نظر

آواز

به دل می گم کاریش نباشه

بذاره درد تو دوا شه

بره توی تموم جونم

که باز برات آواز بخونم

ادامه مطلب »
0 نظر

هدیه

براي روز ميلاد تن خود

من آشفته رو تنها نذاری

ادامه مطلب »
0 نظر

هدیه

براي روز ميلاد تن خود

من آشفته رو تنها نذاری

ادامه مطلب »
0 نظر

تجربه

بپا بکارت روحت خط نخوره

این یکی پرده رو نمی شه دوخت دوباره

ادامه مطلب »
0 نظر

گلکم

چون که از همیشه دیوونه ترم، با من باش

چون که آبروی عشق رو می خرم، با من باش

چون که بدجوری سزاوار توام، با من باش

حالا که حوصله تو سر می برم، با من باش


 

(با صدای معین)

ادامه مطلب »
0 نظر

دروغ

اومدی خوردی قسم که تا ابد مال منی

دیگه هرگز نمیاد روزی که تنهام بذاری


 


 

(با صدای لیلا)

ادامه مطلب »
0 نظر

محکوم

وقتی نیستی گل های باقچه نگاهم می کنند

با زبون بسته محکوم به گناهم می کنند

گل ها می گن که با داشتن یک دنیا خاطره

چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره


(با صدای معین)

ادامه مطلب »
0 نظر

مویه

دی چو پوسه م کفت

چو زنگه م زریا

دسم له دامان ه

دوسه گم بریا

ادامه مطلب »
0 نظر

دیدی ای فروغ امیدم؟

وفا نکردی و کردم

خطا ندیدی و دیدم

رمیدی و نرمیدم

بریدی و نبریدم

اگر ز جمله ملامت

شنیدم از تو شنیدم

وگر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم

(با صدای مختاباد)

ادامه مطلب »
0 نظر

دوراهی

یا من رسانم، لب بر لب او

یا او رساند، جان بر لب من

(با صدای حسین بختیاری)

ادامه مطلب »
0 نظر

بازگشت

باور کن به همین سادگی خواهد بود؛ به همین سبکی. هیچ دیو وحشتناکی منتظر ما ننشسته...

ادامه مطلب »
0 نظر

چنانت دوست می دارم که گر روزی فراغ افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

ادامه مطلب »
0 نظر

امید

برایت سبزه 13 گره زدم.
ادامه مطلب »
0 نظر

تاریخ تکراری

مشکل اینجا است که اگر باز هم به عقب برگردم دوباره عاشقت خواهم شد؛ حتی با اینکه می دانم دوباره ترکم می کنی.
ادامه مطلب »
0 نظر

هامون

«می دونم که به قلبت ریده شده، ولی چاره ای نیست، باید واقعیت رو قبول کنی».

ادامه مطلب »
0 نظر

اون آخرین در نجاتی که همیشه بسته است

نه اشتباه نکن! این یک شعر عاشقونه نیست . . . تصور کن یک مرد رو با چشم های خیس
نمی خوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم . . . نباید حس عشق رو تعبیر به اسارت کنم

شکسته می رم امشب بانو خدا نگهدارت . . . اگرچه می شکنه اون دل سبز سپیدارت
واسه من که پنجره یک آرزوی مبهم بود . . . ولی تو پنجره باش و تموم دیوارت
ببخش من رو اگه بوی زخم چرکینم و . . . زجه های کبودم می شه باعث آزارت
دیگه صدای گریه بی وقتم نمی شکنه . . . سکوت سرد و پر از انبساط افکارت
خیلی انتظار کشیدم که شاید بیای . . . باز برای بدرقم با اون لباس گل دارت
ودلخوشم کنی با یک دروغ مصلحتی . . . که می شه شاید بازم بیام برای دیدارت
ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود . . . صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت
می گن روزه گرفتی و دیگه غزل نمی نوشی . . . بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت
شکسته می رم و خاطرات سبز تورو . . . به یادگار می برم امشب،خدانگهدارت

(از شاهین نجفی)

ادامه مطلب »
0 نظر

سوم فروردین 89

زندگی انسان ها را باورهایشان نمی سازد؛ این رخ دادهای روزمره زندگی است که باورهای انسان را شکل می دهد، تغییر می دهد، جلا می دهد، به تعفن می کشد، متلاشی می کند، بازسازی می کند، منحرف می کند و یا استوار می سازد. این باور من است در برهه ای از زندگی که این یادداشت را می نویسم، با تمام سرگذشتگی که تجربه اش کرده ام و او بزرگترین تجربه ای بود که من به یاد دارم.


چه می اندیشیدم؟ چه گمان می کردم؟ چه در سر داشتم و چه آرزو می کردم؟ همه امروز برایم پرسش هایی هستند که پاسخشان در پرده ای از ابهام فرو رفته اند. شگفت انگیز است که انسان تا چه اندازه می تواند موجودی تغییر پذیر باشد که حتی در فاصله ای کوتاه «خود» را نیز دیگر به یاد نیاورد. دیگر به خاطر ندارم که تا همین یک سال پیش چه بودم و به کجا می خواستم بروم؟ دنیا را چگونه می دیدم و چگونه می خواستم؟ نمی دانم؛ تنها گاه و بی گاه رخ دادهایی روی می دهد که به مانند جرقه ای در آسمان تیره خاطرات فراموش شده ام، لحظه ای بر بخشی از این ابهامات نوری می افشاند و خاطره ای فراموش شده را برایم زنده می کند. در این لحظات است که بیش از هر زمان دیگری محتاج نوشتن می شوم، می نویسم تا دست کم خودم را ثبت کنم؛ خودی که فراموشش کرده ام و شاید به مدد این لحظه های گذرا بتوانم بخشی از تکه های گم شده اش را دوباره پیدا کنم و با سحر قلم برای همیشه ثبت کنم.


یک روز مانده به تحویل سال بود. با مهران که حرف زدم از چهارشنبه سوری پرسید. فقط وقتی که تعریف کردم و تعجب کرد که حتی به فکر برپایی آیین باستانی نیفتاده ام به یاد آوردم که چقدر عوض شده ام. یک لحظه از خودم شگفت زده شدم. مدت ها بود که دیگر به هیچ چیز با نگاه تعصب نگاه نمی کردم اما گمان می کردم آنقدر از شور جوانی فاصله گرفته ام که بدانم گاه باید از به چالش کشیدن هر سنتی دست برداشت. در برابر خرد پرسش گر هیچ سدی یارای ایستادگی ندارد و اگر تنها با همین عیار بخواهیم دنیا را بسنجیم تنها یک نصیب خواهیم برد: تنهایی.


من حس تهی شدن را تجربه کرده ام و دیگر نمی خواهم بدان بازگردم. دست کم گمان می کردم آنقدر باتجربه شده بودم که دیگر تا این حد به دام شور طغیان گر جوانی یا بی قیدی خیره سرانه نیفتم. ضربه آن روز تکان دهنده بود اما همچنان باور کردنش دشوار بود. می توانستم به خود امید بدهم که تنها یک رخداد گذرا بوده است. اما وقتی گفت و گویی مشابه پس از تحویل سال شکل گرفت این تردید به ترسی فراگیر بدل شد. دیگر یک تردید نبود، قطعیتی بود که باید باورش می کردم، من ویران شده ام، این را می دانستم، اما گویا باور کردن ابعاد این ویرانی هنوز هم از حد توانم خارج است.


یادم آمد روزهایی را که برای لحظه تحویل سال خیال پردازی می کردیم. رویا می بافتیم و در آنچیزی که برنامه ریزی قلمدادش می کردیم به اختلاف و درگیری می افتادیم. گاه کار به دلخوری هم کشیده می شد و شاید همین دلخوری ها هم در آن جدایی بی تاثیر نبودند. یادم آمد که چه تصویری از آینده خودم داشتم. سفره هفت سینی که مقدس باقی می ماند، آن هم در جهانی که خودم از تمامی مقدسات پاکش کرده بودم. خانواده ای که اصل غیرقابل تردید بود، آن هم در دنیایی که بر پایه تردید بنایش کرده بودم و سنت هایی که دوباره باید احیا می شدند، آن هم بر روی ویرانه ای که خودم از نابودیشان به پا کرده بودم. اراده ام آهنین بود، دست کم در برابر نگاه خودم و حتما در برابر نگاه او هم. من اینگونه تعریف می شدم و این دست کم تعریف مشترکی بود که من و او از من داشتیم. تا اینکه او رفت و گویا من را هم با خودش برد.


دیگر هیچ چیز باقی نمانده است. تمامی باورهایی که زمانی گمان می کردم تنها خودم، بدون هیچ تاثیرپذیری ناآگاهانه ای از گذشته و اطراف آن ها را پدید آورده ام از میان رفته اند. من دیگر آنی نیستم که ما می شناختیم و در این تغییر ناگهانی خود من کمترین نقش را داشته ام. همه چیز به تصمیم او رخ داد و با اراده او. برای کسی که ادعا می کرد دنیا را هم با اراده اش تغییر خواهد داد، پذیرش چنین حقیقتی دشوارتر از پذیرش نیستی است.

ادامه مطلب »
0 نظر

نوروز

می دانم که نمی خواهی هیچ بگویم، پس تو هم می دانی آنقدر خودخواه هستم که خواسته ات را نادیده بگیرم و بگویم: نوروزت مبارک، شاخه هم خون جدا مانده من.

ادامه مطلب »
0 نظر

تهی

تمام مشکل اینجا است که هنوز هم درکت می کنم، پس نمی توانم متنفر شوم. می دانی آدمی بدون عشق و نفرت بی معنی است؟

ادامه مطلب »
0 نظر

حیرانی

تو که می دانستی به خدا باور ندارم، نگفتی برای بازگشتت به چه کسی التماس کنم؟!

ادامه مطلب »