فال قهوه
من فال می گرفتم. یک نفر کنجکار بود. یک نفر خوشحال بود. یک نفر دلگیر بود. یک نفر اضطراب داشت. همه دور میز بودند اما فقط من فالگیر می دانستم که ذهن هیچ کدام آنجا نیست. من ذهن هایشان را می خواندم، از چشم هایشان می شنیدم و از سکوتشان بو می کشیدم. فقط ذهن خودم بود که نتوانستم بخوانم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر