واسطه
دستش بوی تنت را می داد
تنها پیوند ما دستی است
که آخرین پیوند ما را گسست
(6 شهریور90)
پشت پا
هر کجا رفتی پس از من/
محفلی شد از تو روشن/
یاد من کن/
یاد من کن/
هرکجا دیدی به بزمی/
عاشقی با لب گزیدن/
یاد من کن /
یاد من کن /
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد /
وندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد /
چون بشد آهسته شمعی کنج آن کاشانه روشن /
تا رسد یاری به یاری تا فتد دستی به گردن /
یاد من کن /
یاد من کن /
یاد من کن /
یاد من کن /
اسیر
می خوام از دست دو از پنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودن و از لب سردت بچشم
نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مثل سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم
کابوس
چهار روز پیاپی، یا بهتر؛ چهار شب پیاپی. رویا بودی و کابوس شدی و اشک بودی و ترس شدی و امید بودی و هراس شدی و زندگی بودی و مرگ شدی.
گلکم
چون که از همیشه دیوونه ترم، با من باش
چون که آبروی عشق رو می خرم، با من باش
چون که بدجوری سزاوار توام، با من باش
حالا که حوصله تو سر می برم، با من باش
(با صدای معین)
محکوم
وقتی نیستی گل های باقچه نگاهم می کنند
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنند
گل ها می گن که با داشتن یک دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره
(با صدای معین)
دیدی ای فروغ امیدم؟
وفا نکردی و کردم
خطا ندیدی و دیدم
رمیدی و نرمیدم
بریدی و نبریدم
اگر ز جمله ملامت
شنیدم از تو شنیدم
وگر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم
(با صدای مختاباد)
بازگشت
باور کن به همین سادگی خواهد بود؛ به همین سبکی. هیچ دیو وحشتناکی منتظر ما ننشسته...
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراغ افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
تاریخ تکراری
اون آخرین در نجاتی که همیشه بسته است
نه اشتباه نکن! این یک شعر عاشقونه نیست . . . تصور کن یک مرد رو با چشم های خیس
نمی خوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم . . . نباید حس عشق رو تعبیر به اسارت کنم
شکسته می رم امشب بانو خدا نگهدارت . . . اگرچه می شکنه اون دل سبز سپیدارت
واسه من که پنجره یک آرزوی مبهم بود . . . ولی تو پنجره باش و تموم دیوارت
ببخش من رو اگه بوی زخم چرکینم و . . . زجه های کبودم می شه باعث آزارت
دیگه صدای گریه بی وقتم نمی شکنه . . . سکوت سرد و پر از انبساط افکارت
خیلی انتظار کشیدم که شاید بیای . . . باز برای بدرقم با اون لباس گل دارت
ودلخوشم کنی با یک دروغ مصلحتی . . . که می شه شاید بازم بیام برای دیدارت
ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود . . . صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت
می گن روزه گرفتی و دیگه غزل نمی نوشی . . . بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت
شکسته می رم و خاطرات سبز تورو . . . به یادگار می برم امشب،خدانگهدارت
(از شاهین نجفی)
سوم فروردین 89
زندگی انسان ها را باورهایشان نمی سازد؛ این رخ دادهای روزمره زندگی است که باورهای انسان را شکل می دهد، تغییر می دهد، جلا می دهد، به تعفن می کشد، متلاشی می کند، بازسازی می کند، منحرف می کند و یا استوار می سازد. این باور من است در برهه ای از زندگی که این یادداشت را می نویسم، با تمام سرگذشتگی که تجربه اش کرده ام و او بزرگترین تجربه ای بود که من به یاد دارم.
چه می اندیشیدم؟ چه گمان می کردم؟ چه در سر داشتم و چه آرزو می کردم؟ همه امروز برایم پرسش هایی هستند که پاسخشان در پرده ای از ابهام فرو رفته اند. شگفت انگیز است که انسان تا چه اندازه می تواند موجودی تغییر پذیر باشد که حتی در فاصله ای کوتاه «خود» را نیز دیگر به یاد نیاورد. دیگر به خاطر ندارم که تا همین یک سال پیش چه بودم و به کجا می خواستم بروم؟ دنیا را چگونه می دیدم و چگونه می خواستم؟ نمی دانم؛ تنها گاه و بی گاه رخ دادهایی روی می دهد که به مانند جرقه ای در آسمان تیره خاطرات فراموش شده ام، لحظه ای بر بخشی از این ابهامات نوری می افشاند و خاطره ای فراموش شده را برایم زنده می کند. در این لحظات است که بیش از هر زمان دیگری محتاج نوشتن می شوم، می نویسم تا دست کم خودم را ثبت کنم؛ خودی که فراموشش کرده ام و شاید به مدد این لحظه های گذرا بتوانم بخشی از تکه های گم شده اش را دوباره پیدا کنم و با سحر قلم برای همیشه ثبت کنم.
یک روز مانده به تحویل سال بود. با مهران که حرف زدم از چهارشنبه سوری پرسید. فقط وقتی که تعریف کردم و تعجب کرد که حتی به فکر برپایی آیین باستانی نیفتاده ام به یاد آوردم که چقدر عوض شده ام. یک لحظه از خودم شگفت زده شدم. مدت ها بود که دیگر به هیچ چیز با نگاه تعصب نگاه نمی کردم اما گمان می کردم آنقدر از شور جوانی فاصله گرفته ام که بدانم گاه باید از به چالش کشیدن هر سنتی دست برداشت. در برابر خرد پرسش گر هیچ سدی یارای ایستادگی ندارد و اگر تنها با همین عیار بخواهیم دنیا را بسنجیم تنها یک نصیب خواهیم برد: تنهایی.
من حس تهی شدن را تجربه کرده ام و دیگر نمی خواهم بدان بازگردم. دست کم گمان می کردم آنقدر باتجربه شده بودم که دیگر تا این حد به دام شور طغیان گر جوانی یا بی قیدی خیره سرانه نیفتم. ضربه آن روز تکان دهنده بود اما همچنان باور کردنش دشوار بود. می توانستم به خود امید بدهم که تنها یک رخداد گذرا بوده است. اما وقتی گفت و گویی مشابه پس از تحویل سال شکل گرفت این تردید به ترسی فراگیر بدل شد. دیگر یک تردید نبود، قطعیتی بود که باید باورش می کردم، من ویران شده ام، این را می دانستم، اما گویا باور کردن ابعاد این ویرانی هنوز هم از حد توانم خارج است.
یادم آمد روزهایی را که برای لحظه تحویل سال خیال پردازی می کردیم. رویا می بافتیم و در آنچیزی که برنامه ریزی قلمدادش می کردیم به اختلاف و درگیری می افتادیم. گاه کار به دلخوری هم کشیده می شد و شاید همین دلخوری ها هم در آن جدایی بی تاثیر نبودند. یادم آمد که چه تصویری از آینده خودم داشتم. سفره هفت سینی که مقدس باقی می ماند، آن هم در جهانی که خودم از تمامی مقدسات پاکش کرده بودم. خانواده ای که اصل غیرقابل تردید بود، آن هم در دنیایی که بر پایه تردید بنایش کرده بودم و سنت هایی که دوباره باید احیا می شدند، آن هم بر روی ویرانه ای که خودم از نابودیشان به پا کرده بودم. اراده ام آهنین بود، دست کم در برابر نگاه خودم و حتما در برابر نگاه او هم. من اینگونه تعریف می شدم و این دست کم تعریف مشترکی بود که من و او از من داشتیم. تا اینکه او رفت و گویا من را هم با خودش برد.
دیگر هیچ چیز باقی نمانده است. تمامی باورهایی که زمانی گمان می کردم تنها خودم، بدون هیچ تاثیرپذیری ناآگاهانه ای از گذشته و اطراف آن ها را پدید آورده ام از میان رفته اند. من دیگر آنی نیستم که ما می شناختیم و در این تغییر ناگهانی خود من کمترین نقش را داشته ام. همه چیز به تصمیم او رخ داد و با اراده او. برای کسی که ادعا می کرد دنیا را هم با اراده اش تغییر خواهد داد، پذیرش چنین حقیقتی دشوارتر از پذیرش نیستی است.
نوروز
می دانم که نمی خواهی هیچ بگویم، پس تو هم می دانی آنقدر خودخواه هستم که خواسته ات را نادیده بگیرم و بگویم: نوروزت مبارک، شاخه هم خون جدا مانده من.
تهی
تمام مشکل اینجا است که هنوز هم درکت می کنم، پس نمی توانم متنفر شوم. می دانی آدمی بدون عشق و نفرت بی معنی است؟